- الان دنبال یه چیزی می گردم که یه کم راجع بهش بنویسم, داره نوشتنم می ریزه, می خوام یه کم حرف بالا بیارم تا ذهنم آروم شه,بلکه تونستم امشبو بخوابم.
- هنوز دارم فکر می کنم(البته دارم موسیقی هم گوش میدم.)
- یه چیزایی میاد به ذهنم, همیشه به طور ناخودآگاه معتقد بودم که کلا برای ما (حد اقل من و اطرافیانم و حدس می زنم برای اغلب ایرانی ها) وضعیت به طور مزمنی در حال بدتر شدنه,انسان ناخودآگاه یه امید کاذبی به فردا داره. به اینکه وضعیت بهتر می شه اما در عمل همه چیز داره بدتر میشه و این یه تناقض اساسی برای ماس که کم کم خوردمون میکنه! امید ها و آرمان ها کم کم تبدیل به رویا می شن و آخر سر کابوسی که یه عذاب وجدان برامون داره, شاید از تنبلی مونه, اما به نظر من دلیلش اینه که ما به این زندگی معتاد شدیم, باید عادتها رو بشکنیم تا.......
- اینا همش حرفه کی مرد عمله!؟
- خوب فکر می کنم الان راحتتر بخوابم.
....که دیگه خیالی برام نمونده, برای من هر چی بوده تموم شده. "امید" یه کلمه ی آزار دهنده س, که مجبور م می کنه خودمو بشکنم که آدمی چاره ای جز امید وار بودن نداره و گرنه اینجا ته خطه.....
هنوز شروع نکرده رسیدیم ته خط, رسیدیم اونجایی که نباید.
زمان مفهومی تکراری ست
تکرار بدبختی ست
و من راز ساعت ها را میدانم
هر ساعت مخصوص دردی ست
خاطره ای نا بخشودنی ست
بزرگترین دردم- ساعت رفتنت-
ساعت تنهایی ست.
اینک
آخرین در انزوا را
با شرم و کینه میبندم
و شاید بگریم
حتی روزنه ها را
با جسارت تمام
به روی نور میبندم
و شاید بخندم
شما که از عشقم
تنها شرم ساریش را
و از "من"
تنها غرور شکستهام را
میبینید
شما که نمی بینیدم
که چه می خواهم
من, خودم را میخواهم
و برای همیشه میمانم
با خودم
من نالهی درد خویشم
شما تجسم بلاهتتان.
نفرین به من با درد پوچم
نفرین به شما با غرورتان
نترسید
اگر به هزار تیغ طعنه
قلب شکسته ام را میدرید
نترسید
اگر مرا شرمی دو پا مینامید
که من دیگر نه منم
من خاکستر خویشم
که باید تنهایی
از خویشتنم
شعله های حیات بیافرینم
تا گناه نومیدی
گناه عشقم را سنگینی نکند.
رفت....
شبم را غرق اندوه کرد
چون پرنده ای زخمی پریدو رفت
رندانه چشمان پر التماسم را
سهمی از درد بخشید و رفت
آه رفت....
دل به نغمه ها بستن بی فایده
همه درها را به رویم بست و رفت
دزدانه کوچ شب را خبر نداده
عمری هنوز نزیسته رادزدیدو رفت
آه رفت .... مثل یک رود بود
شعری هنوز نسروده بود
با نگاهی برای آخرین بار
بریدو رفت
آه رفت ....
اشکهایش مانده هنوز بر گونه هایم
حیاتمرا پرده ای کشید و رفت
حکایتی ست هنوز باور نشده
قلبم را از سینه دریدو رفت
آه رفت ....
دیداری دوباره محال است
خزانش را برای من گذاشت
به دنبال بهارش رفت
چه کنم نمی دانم
هر چه گویم بی معناست
دنیایی جدا بود برای هر کداممان
راه خود رفت
آه رفت .... مثل فصلی بود
تصویری هنوز نقش نبسته بود
تیغی به قلبم کاشت و رفت ....
این شعر اصلش ترکی ه. از یوسوف هایال اوغلو.
برای دیدن متن ترکی شعر روی ادامهی مطلب کلیک کنید.
ادامه مطلب ...