sEvinin

Hem Türkü Hem de Farsı Bu da bücür dü da

sEvinin

Hem Türkü Hem de Farsı Bu da bücür dü da

همین

از یادم رفته ای

           


                       و این رفتن را

                     


                                          بازگشتی نیست

یک شعر

آن گاه که خوشتراش ترین تن ها را  

به سکه‌ی سیمی توان خرید 

 

مرا  

 

دریغا دریغ 

 

هنگامی که به کیمیای عشق 

 

احساس نیاز  

 

میافتد 

 

همه آن دم است. 

 

 

«شاملو»

پول

پارسال تابستون چند هفته ای کار کرده بودم, دو هفته ی آخرس عملگی بود. اما امسال تابستون نه. کار نکردم, مجبور بودم درس بخونم, کار نیمه وقت هم پیدا نکردم. البته یه چند تایی پیدا کردم همشون فکر می کردن بچه م و با روز سه چار تومن میام از صبح تا شب براشون کار می کنم. نمی دونم چرا همه فکر می کنن من بچه ام. شاید از بس قیافم مثل اسکلاس! تابستون کار نکردم چون مجبور بودم درس بخونم, این دلیلش اینه که تو ریاضی دو مونده بودم, چون سر جلسه امتحان درس افتاده بود صندلی جلوییم. هر وقت می خواستم سرمو بلند کنم که خیر سرم یه کم تمرکز کنم میدیدم سر حال و خوشحال داره می نویسه. خیی حالم گرفته می شد. دیگه قاط زدم بلند شدم ورقه رو دادم دست مراقب. ورقه ای که درسشو چهار هفته ی کامل خونده بودم. ریاضی دو پیش نیاز اصلی درسای این ترمه. خلاصه گند زدم به تابستونم. الانم پول ندارم واسه خودم لباس بخرم, پول ندارم کتابامو بخرم. استاد کارتو گفته برا هفته ی بعد وسایل نقشه کشی بخرین, اون طور که بچه ها گفتن سی چهل تومنی میشه. الان دارم با لباسای کهنه میرم سر کلاس, با لباسایی که حتی باهاشون نمیشه رفت سر کوچه. خلاصه دیگه چاره ای برام نمونده. البته چرا یه راه مونده ... ؟!

تنهایی

غیابت

 گستاخی شوم لحظه ها بود

آن "نه" که گفتی

زمان مردو ماند

 بر گورستان اندیشه هایم

و من باز تنهایم

تنهای تنها!

بیا نگارم

بیا و برایم پنجره ای بیاور

اسیر نقب تنهایی ام

بیا و برای من پنجره ای بیاور

رو به امید و نشاط

که اندوهم فزونی می کند

و دلم آیه ی یاس میخواند0

بیا نگارم

این آخرین حرف من است

شاید دیگر فردا نباشم

سلام بانو!

عاشقانه می نویسم که بفهمی بانو. امروز دیدمت, بعد سه ماه. فکر می کردم پس میافتم, نشد شکر خدا!

حتی نمی توانم سلامی بگویم که هیچ گاه جواب سلامم را ندادی, چرا؟ نمیدانم . از هر چه بگذریم بانو غرورت چیز دیگریست. به چه می نازی نمی دانم. کاش میدانستم.

 امروز دیدمت بعد سه ماه. هنوز از نگاهت تحقیر میبارد, هنوز جسارتم را نبخشیده ای بانو, این را خوب از چشمانت می فهمم. ملالی نیست بانو, اما گلایه ای دارم: با همه خوبی ولی با من چنین بی رحمانه چرایی نمی دانم!

حتی یک بار نشد حرفهایم را گوش کنی, چرا؟ باز نمی دانم.

ملالی نیست بانو. فقط نمی دانم چه گونه این سه سال را تحمل کنم, کم نیست! کاش می رفتی همان شهرتان.

دوباره حالم بد شد, تمام میکنم.

خوش باشی بانو.